گفتی که باید بمانی در آتش بیقراری
در انزوا و تجسم، در حسرت و گریه زاری
در یک جدال دوسرباخت با بخت و تقدیر مبهم
حس گناه و نچیدن درد بزرگ نداری
آیینه ها روبرویت دژخیم رنج و عذابند
دستان لرزان و سیگار چشمان زرد و خماری
من انتهای هبوطم، پس لرزه های سقوطم
آری بخوان از سکوتم فریاد بغض من آری!
دردم، شکستم، عذابم، زندانی ام، ناامیدم
از پنجره ها بپرسید سخت است چشم انتظاری
گفتی هرآنچه شنیدم؛ آوار بود آنچه دیدم
خاکستری مانده برجا از اینهمه بردباری
درباره این سایت