گفتی که باید بمانی در آتش بیقراری 

 در انزوا و تجسم، در حسرت و گریه زاری


در یک جدال دوسرباخت با بخت و تقدیر مبهم

حس گناه و نچیدن درد بزرگ نداری


آیینه ها روبرویت دژخیم رنج و عذابند

دستان لرزان و سیگار چشمان زرد و خماری


من انتهای هبوطم، پس لرزه های سقوطم

آری بخوان از سکوتم فریاد بغض من آری!


دردم، شکستم، عذابم، زندانی ام، ناامیدم 

از پنجره ها بپرسید سخت است چشم انتظاری


گفتی هرآنچه شنیدم؛ آوار بود آنچه دیدم

خاکستری مانده برجا از اینهمه بردباری


"حمید شرفی"


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

TheFeelingS رمان انضباط شخصی طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل باریستا